.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۲۹→
بی اختیار چشمام پراز اشک شد...و بعد...قطره اشکی روی گونه ام نشست...
نیکا اشک می ریخت وهق هق می کرد...ومیون هق هق گریه هاش بریده بریده از حال خراب ارسلان می گفت...
من اما حواسم اصلا به حرفای نیکا نبود...نمی فهمیدم چی میگه!تنها چیزی که از حرفاش درک کردم،خراب بودن حال ارسلان بود وهمون کافی بود که به مرز جنون برسم...
انگار خشکم زده بود!...تمام تنم سرد بود...وتنها گرمایی که حس می کردم گرمای اشکام بود!
محراب که حال من واونجوری دید،نگران ومتعجب گوشی رو از دستم گرفت وشروع کرد به حرف زدن با نیکا...
- سلام...چی شده؟...بیمارستان؟...واسه چی؟...حالش خیلی بده؟...
محراب مشغول حرف زدن با نیکا بود و مدام سوال می پرسید...من اما بی توجه به مکالمه بین اون ونیکا ،پربغض ونگران خیره شده بودم به یه نقطه نامعلوم...و تو افکار آزاردهنده خودم غرق بودم...
حالم خیلی بد بود...نگران بودم...آشفته...گیج...هنوز باورم نمی شد حرفای نیکا حقیقت داشته باشه!...
ارسلان...بگو نیکا دروغ میگه...بگو حالت خوبه!... من طاقت ندارم تورو روی تخت بیمارستان ببینم!!!نمی خوام باورکنم...چرا باید حالت بد باشه؟...ارسلان...دارم دیوونه میشم...بگو خوبی تا منم خوب باشم!!!...
- دیانا...پاشو باید بریم!
با صدای محراب به خودم اومدم ونگاهم خورد به گوشیِ توی دستش که حالا صفحه اش خاموش بود...پس مکالمشون تموم شده!...
سری تکون دادم وسعی کردم از جابلند شم...بی رمق تر از اونی بودم که بتونم حتی یه قدم بردارم اما نگرانی که برای ارسلان داشتم من و به هرجایی می کشوند!...
دستم وبه میز تکیه دادم وبه هرسختی بود روی پاهام وایسادم...کیفم واز روی میز برداشتم وبه سمت در خروجی رفتم...
قطره های اشک روی گونه هام جاری بودن و سست وبی جون قدم برمی داشتم...و قلبم به سختی میزد...خیلی آروم وکند!...
از کافی شاپ بیرون اومدم وبه سمت ماشین محراب رفتم...طولی نکشید که خودشم اومد...دزدگیر ماشین وزد وازم خواست سوار بشم وخودشم سوار شد...در ماشین وباز کردم وتن بی رمقم روی صندلیش جاخوش کرد...همین که درو بستم ماشین محراب از جا پرید...
سرم وتکیه دادم به پشتی صندلی وبا چشمای پراز اشک خیره شدم به روبروم...
ته دلم خالی شده بود...نگران بودم...ترسیده...مضطرب...آشفته. ..پراز بغض...پراز دلتنگی...پراز حرفای
ناگفته...پراز فکر ودغدغه ارسلانی که میگفتن توی بیمارستانه وحالش خوب نیست!...
بالحن خش دار وپربغض گفتم:تندتر برو محراب...تورو خدا نذار دیر بشه!تا تهران خیلی راهه...اگه دیر
برسیم،ممکنه...
و سکوت کردم...نمی تونستم اون جمله رو به زبون بیارم...حتی تصورشم دیوونه کننده بود...اینکه من دیر برسم و دیگه نتونم ارسلان وببینم...
- دیر نمی رسیم.ارسلان تهران نیست...همین جاست!تو یکی از بیمارستانای همین شهر...
با این حرف محراب،تکیه ام واز صندلی برداشتم وبه سمتش چرخیدم...متعجب وناباور خیره شدم بهش...
دنده رو عوض کرد ونیم نگاهی بهم انداخت...
- اونجوی که نیکا می گفت،بعداز کلی کلنجار رفتن و سمج بازی ارسلان،داداشت قبول می کنه آدرست وبهش بده!...بعداز هشت ماه وچند هفته،تازه رضا امروز به حرف اومد!آدرس وشماره تلفنت وبه ارسلان داد واونم اومد دنبالت...و فقط نیکا ومتینو رضا رودر جریان گذاشت!...اومد اینجا،تو همین شهر...اومده بود دنبال تو...چیزی نمونده بود برسه که...
به این جا که رسید مکث کرد...
نفس عمیقی کشید وزمزمه کرد:
- تصادف کرد!...الانم تو بیمارستانه...حالش اصال خوب نیست...شاید...شاید آخرین باری باشه که کنارمونه!
وساکت شد...
نیکا اشک می ریخت وهق هق می کرد...ومیون هق هق گریه هاش بریده بریده از حال خراب ارسلان می گفت...
من اما حواسم اصلا به حرفای نیکا نبود...نمی فهمیدم چی میگه!تنها چیزی که از حرفاش درک کردم،خراب بودن حال ارسلان بود وهمون کافی بود که به مرز جنون برسم...
انگار خشکم زده بود!...تمام تنم سرد بود...وتنها گرمایی که حس می کردم گرمای اشکام بود!
محراب که حال من واونجوری دید،نگران ومتعجب گوشی رو از دستم گرفت وشروع کرد به حرف زدن با نیکا...
- سلام...چی شده؟...بیمارستان؟...واسه چی؟...حالش خیلی بده؟...
محراب مشغول حرف زدن با نیکا بود و مدام سوال می پرسید...من اما بی توجه به مکالمه بین اون ونیکا ،پربغض ونگران خیره شده بودم به یه نقطه نامعلوم...و تو افکار آزاردهنده خودم غرق بودم...
حالم خیلی بد بود...نگران بودم...آشفته...گیج...هنوز باورم نمی شد حرفای نیکا حقیقت داشته باشه!...
ارسلان...بگو نیکا دروغ میگه...بگو حالت خوبه!... من طاقت ندارم تورو روی تخت بیمارستان ببینم!!!نمی خوام باورکنم...چرا باید حالت بد باشه؟...ارسلان...دارم دیوونه میشم...بگو خوبی تا منم خوب باشم!!!...
- دیانا...پاشو باید بریم!
با صدای محراب به خودم اومدم ونگاهم خورد به گوشیِ توی دستش که حالا صفحه اش خاموش بود...پس مکالمشون تموم شده!...
سری تکون دادم وسعی کردم از جابلند شم...بی رمق تر از اونی بودم که بتونم حتی یه قدم بردارم اما نگرانی که برای ارسلان داشتم من و به هرجایی می کشوند!...
دستم وبه میز تکیه دادم وبه هرسختی بود روی پاهام وایسادم...کیفم واز روی میز برداشتم وبه سمت در خروجی رفتم...
قطره های اشک روی گونه هام جاری بودن و سست وبی جون قدم برمی داشتم...و قلبم به سختی میزد...خیلی آروم وکند!...
از کافی شاپ بیرون اومدم وبه سمت ماشین محراب رفتم...طولی نکشید که خودشم اومد...دزدگیر ماشین وزد وازم خواست سوار بشم وخودشم سوار شد...در ماشین وباز کردم وتن بی رمقم روی صندلیش جاخوش کرد...همین که درو بستم ماشین محراب از جا پرید...
سرم وتکیه دادم به پشتی صندلی وبا چشمای پراز اشک خیره شدم به روبروم...
ته دلم خالی شده بود...نگران بودم...ترسیده...مضطرب...آشفته. ..پراز بغض...پراز دلتنگی...پراز حرفای
ناگفته...پراز فکر ودغدغه ارسلانی که میگفتن توی بیمارستانه وحالش خوب نیست!...
بالحن خش دار وپربغض گفتم:تندتر برو محراب...تورو خدا نذار دیر بشه!تا تهران خیلی راهه...اگه دیر
برسیم،ممکنه...
و سکوت کردم...نمی تونستم اون جمله رو به زبون بیارم...حتی تصورشم دیوونه کننده بود...اینکه من دیر برسم و دیگه نتونم ارسلان وببینم...
- دیر نمی رسیم.ارسلان تهران نیست...همین جاست!تو یکی از بیمارستانای همین شهر...
با این حرف محراب،تکیه ام واز صندلی برداشتم وبه سمتش چرخیدم...متعجب وناباور خیره شدم بهش...
دنده رو عوض کرد ونیم نگاهی بهم انداخت...
- اونجوی که نیکا می گفت،بعداز کلی کلنجار رفتن و سمج بازی ارسلان،داداشت قبول می کنه آدرست وبهش بده!...بعداز هشت ماه وچند هفته،تازه رضا امروز به حرف اومد!آدرس وشماره تلفنت وبه ارسلان داد واونم اومد دنبالت...و فقط نیکا ومتینو رضا رودر جریان گذاشت!...اومد اینجا،تو همین شهر...اومده بود دنبال تو...چیزی نمونده بود برسه که...
به این جا که رسید مکث کرد...
نفس عمیقی کشید وزمزمه کرد:
- تصادف کرد!...الانم تو بیمارستانه...حالش اصال خوب نیست...شاید...شاید آخرین باری باشه که کنارمونه!
وساکت شد...
۸.۶k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.